قاصدک کوچولوی ما...

سلام الوچه من ....اخیییییییییی مامانی قربونت برم...نیومده عاشقتم هوارتاااا...عشق من زندگی من... روز ها همینطوری پشت هم میان  و میرن و به روز های موعود نزدیک تر میشیم...از فکرشم قلبم به تالاپ تولوپ میوفته...اصلا یه جور قشنگی... از خدا میخوام منو لایق بدونه و من این حسو از نزدیک  حسش کنم...یکی از گوشت و خون منو عشقم تو شکم من رشد کنه و من لحظه به لحظشو احساس خوشبختی بهم دست بده و اشک شوق بریزم.... ااااااخ خدا یعنی میشه... تک تک لحظاتمون شده فکر و حرف تو...بابایی که گاهی وقتا بی طاقت میشه و میگه لازم نکرده سه ماه صبر کنیم من نی نی میخوام و من برخلاف علاقه قلبیم بخاطر مهیا شدن همه شرایط نمیپذیرم...اخه میدونی نفس من باید با ج...

سلاااام عشق مامان...سلام زندگی مامان...خوبی خوشگل من؟ خوبی نازنین من؟ خیلی وقته تصمیم دارم بنویسم اما دوست داشتم از موقعی بنویسم که تصمیم قطعی به اومدنت گرفته باشیم و در حال اماده کردن شرایط باشیم...این اتفاق دقیقا تو تعطیلات عید رخ داد...وقتی مسافرت بودیم با بابای جنابعالی و همسرخان بنده تصمیم گرفتیم بعد تعطیلات شروع کنیم که ان شاء الله سه ماه بعدش نی نی تو دلیمونو بکاریم... و من پس از مطالعت فراوان دقیقا از 15 فروردین امسال که 95 باشه شروع کردیم به خوردن قرص ها و ویتامین های لازم و هر چی خوراکی مفید و سالمه... منو بابایی فروردین سال 90 باهم اشنا شدیم...یعنی دقیقا روز سیزده بدر پدر حضرت عالی بنده رو دید و یک دل نه صد دل عاشق ما ش...